شب دو دلداده در ان کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سرا پا شد گوش!
در میان بود به هنگام وداع
گفتگویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه
عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
همچنان شرح تمنا می گفت
سینه بر سینه معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بر بود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد ولی راضی بود !
اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد شراب
لا جرم تشنه ی صحرای فراق
به یک بوسه نگردد سیراب
نوبت بوسه دوم که رسید.
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدید
بوسه را بر لب معشوق گذاشت!
سلام شعر زیبایی بود وبلاگ زیبایی دارید
لینک شدید
سلا
شعر خیلی خیلی قشنگی بود
مخصوصا واسه کسایی که مثل من عاشقند و میدونن لحظه های خداحافظی همیشه تلخ ترین و شیرین ترین لحظه هاست
به منم سر بزن
خیلی خوشگل بود
چه بی نشون
چشات خوشگل میبینه