مرگ من روزی فرا خواهد رسید :
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور .
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روز ها
زور پوچی همچو روزان دگر
سایه ای از امروز ها . دیروز ها
دیدگانم همچون دالانهای تار
گونه هایم همچون مر مر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
لیک . دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامن گیر خاک
بی . تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من . می پوسد انجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شوید از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام ننگ
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد با یاد من بیگانه ای
در ایینه می ماند به جای
تار مویی. نقش دستی . شانه ای
و روح من چو بادبان قایقی
در افقهای دور پنهان می شود.
سلم
شعر دوست داشتنی بود
من خیلی از این شعرا دوست دارم
همیشه به مرگ فکر میکنم
موفق باشی
شعر خیلی قشنگی بود البته قبلن هم یه جایی خونده بودمش خیلی دوسش دارم