هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد . بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زد
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم راز مرا
گوش بر در می نهاند تا بشنود
شاید ان گمگشته اواز مرا
گاه می پرسد که ( اندوهت ز چیست
فکرت اخر از چه رو اشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت پنهان است )
گاه می نالد نزد دیگران
گاه می گوید .کو اخر چه شد
ان نگاه مست و افسو نکار تو ؟
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
بی صدا نالم که:( این است انچه هست
خود نمی دانم که اندوهم ز چیست.........
خیلی خیلی قشنگ بود...
آپم گلم...
من آپم..بیا نظراتم بگو
سلام
شعر زیبایی بود
من تحت تاثیر قرار گرفتم
آپم عزیزم...بیا ..نظراتم بگو
سلام وبلاگ جالبی دارید.
نظر لطف شماست