یار دل

دردو دل

یار دل

دردو دل

راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من   

بخت بد . بیگانه ای شد یار من  

بی گنه زنجیر بر پایم زد  

وای از این زندان محنت بار من  

وای از این چشمی که می کاود نهان  

روز و شب در چشم راز مرا  

گوش بر در می نهاند تا بشنود  

شاید ان گمگشته اواز مرا  

گاه می پرسد که ( اندوهت ز چیست 

فکرت اخر از چه رو اشفته است  

بی سبب پنهان مکن این راز را  

درد گنگی در نگاهت پنهان است ) 

گاه می نالد نزد دیگران  

گاه می گوید .کو اخر  چه شد  

ان نگاه مست  و افسو نکار تو ؟ 

گاه می خواهد که با فریاد خشم  

زین حصار راز بیرونم کند 

 

 

  

 بی صدا نالم که:( این است انچه هست  

خود نمی دانم  که اندوهم ز چیست.........

بعد ها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید : 

در بهاری روشن از امواج نور  

در زمستانی غبار الود و دور  

یا خزانی خالی از فریاد و شور . 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:  

روزی از این تلخ و شیرین روز ها  

زور پوچی همچو روزان دگر  

  

سایه ای از امروز ها . دیروز ها 

دیدگانم همچون دالانهای تار   

گونه هایم همچون مر مر های سرد  

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود  

من تهی خواهم شد از فریاد درد  

  

 

 

لیک . دیگر پیکر سرد مرا  

می فشارد  خاک دامن گیر خاک  

بی . تو دور از ضربه های قلب تو  

قلب من . می پوسد انجا زیر خاک  

 

بعد ها نام مرا باران و  باد   

نرم می شوید از رخسار سنگ  

گور من گمنام می ماند به راه  

فارغ از افسانه های نام ننگ  

 

در اتاق کوچکم پا می نهد  

بعد با یاد من بیگانه ای   

در ایینه می ماند به جای  

تار مویی. نقش دستی . شانه ای  

 و روح من چو بادبان قایقی  

در افقهای دور پنهان می شود.

 

دوستی:

دل من دیر زمانیست که می پندارد: 

دوستی نیز گلی است   

مثل نیلوفر  و ناز  

ساقه ترد ظریفی دارد 

بیگمان سنگدل است انکه روا می دارد  

جان این ساقه نازک را 

ـ دانسته ـ 

بیازرد!