دیشب در لابه لای خاطراتم باز به اسمت رسیدم و دوباره تمامیه خاطراتت رو به یاد آوردم.شروع کردم به مرور خاطرات تلخ وشیرین ولی به ناگاه به جایی رسیدم که دیگر خبری از خاطره ای شیرین نبودوهرخاطره تلختر از خاطره ی قبلی بود.خاطرات را به انتها رساندم ولی به ناگاه به سیاهی رسیدم وسکوتی وهم انگیز.دیگر هیچ پیدا نبود....در تاریکی به دنبال راه خروجی میگشتم وناگهان نوری در امتدادتاریکی از دور دستها نمایان شد به سمت نور حرکت کردم و همزمان وسعتش بیشتر میشد.تا از آسمان دستی آمدوگفت همیشه امیدی هست.به خودم آمدم.اشکهایم سرازیر شده بود.لباسهایم خیس خیس.انگار که ساعتها زیر باران قدم زده ام