رویایی کوتاه . در یک شب بی فردا
من امشب تا صحر خوابم نخواهد برد !
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنا ی تو سر شار است
زمان . در بستر شب خواب و بیداری است
هوا ارام . شب خاموش . راه اسمان باز ...
خیالم چو کبوتر های وحشی می کند پرواز ..
رود انجا که می بافد کولیهای جادو . گیسوی شب را
همان جا
که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند :
همان جا ها . که اخترها ببام قصر هه .مشعل می افروزند
همان جاها .که پشت پرده شب . دختر خورشید
فردا را می اراید .
همین فردا ی افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که روز دیدار است همین فردا !
همین فردا. همین فردا ...
چه شده ای دل ؟
خود را چنین اسان فراموش کردی ؟
تنهای تنها
خاموش خاموش ؟
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی !
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرود جاودانی
دست زمان .نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است !
این دل میلرزد میان سینه تو
این دل که دریا ی وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی اشنا نیست
این دل . دل تو .دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها . هلاکت می کند . از دل حذر کن
از دل حذر کن !
روزی فرا خواهد رسید که عشق در هر قلبی پذیرفته خواهد شد
و وحشتناک ترین تجربیات بشر ی یعنی تنهایی
که بسیاربدتر از گرسنگی است از
صفحه جهان محو خواهد شد .