یار دل

دردو دل

یار دل

دردو دل

شعر چشمان تو

رویایی کوتاه . در یک شب بی فردا  

من امشب تا صحر خوابم نخواهد برد  ! 

همه  اندیشه ام اندیشه فرداست  

وجودم از تمنا ی تو سر شار است  

زمان . در بستر شب خواب و بیداری است  

هوا ارام . شب خاموش . راه اسمان باز ...  

خیالم چو کبوتر های وحشی می کند پرواز ..  

رود انجا که می بافد کولیهای جادو . گیسوی شب را  

همان جا  

که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند :  

همان جا ها . که اخترها  ببام قصر هه .مشعل می افروزند  

همان جاها .که پشت پرده شب . دختر خورشید  

فردا را می اراید  .   

همین فردا ی افسون ریز رویایی  

همین فردا که راه خواب من بسته است  

همین فردا که روی پرده پندار من پیداست  

همین فردا که روز دیدار است همین فردا !  

همین فردا. همین فردا ...  

چه شده ای دل ؟

خود را چنین اسان فراموش کردی ؟  

تنهای  تنها  

خاموش خاموش  ؟ 

دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی ! 

دیگر نمی گویی حدیث مهربانی  

دیگر نمی خوانی سرود جاودانی  

دست زمان .نای تو بسته است   

روح تو خسته است  

تارت گسسته است ! 

این دل میلرزد میان سینه تو  

این دل که دریا ی وفا و مهربانی است  

این دل که جز با مهربانی اشنا نیست  

این دل . دل تو .دشمن تست  

زهرش شراب جام رگهای  تن تست  

این مهربانی  ها . هلاکت می کند . از دل حذر کن  

از دل حذر کن !  

 

  

 

هیچی ندارم بگم.هیچی .هیچی

عاشقانه ها

روزی فرا خواهد رسید که عشق در هر قلبی پذیرفته خواهد شد  

و وحشتناک ترین  تجربیات بشر ی یعنی تنهایی  

که بسیاربدتر از گرسنگی است از  

صفحه جهان محو خواهد شد .