تو می دانی
در این بیداد انسانی
در این صحرای تو فانی
که چشمی اشک چشم دیگر را هم نم بیند
و یا دستی به یاری خار را از پای بی پایی نمی چیند
کلام عشق و رویایش فقط افسانه گنگی است
که گاهی
ما دران قصه ها
با کودکان خویش می گو یند
از ان روزی
که عشق در قلب ها پوسید
سیا هی جامعه
خورشید را پوشید
از ان روزی
که نفرت در دل سرد بشر پر زد
تباهی و ریا کاری به دنیای قشنگ قصه ها سر زد
ما ماندیم و تنهایی
و ما ماندیم و بیماری دلمان
و ماندیم
و سر مایی
که دل ها را به ویرانه خانه سرد سیاهی برد
همه اندیشه های سرد فردا مرد