دختر گفت: بشمار پسرک چشمانش را بست
و شروع کرد به شمردن: یک...دو... سه ...چهار.....
دخترک رفت پنهان شود
آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند،
برّه شد و با گرگ رفت
پسرک قصه هنوز می شمارد...
دختر گفت: بشمار پسرک چشمانش را بست
و شروع کرد به شمردن: یک...دو... سه ...چهار.....
دخترک رفت پنهان شود
آن طرفتر پسردیگری را دید که گرگم به هوا بازی میکند،
برّه شد و با گرگ رفت
پسرک قصه هنوز می شمارد...
بهترین هدیه خدامند به بندگانش تقدیر است .
خودش کرم داشت. میخاست بره نشه.